به نام خدا
سلام؛
فردا، طلوع خورشید چه تماشایی خواهد بود..
مدت زیادی با سرخی طلوع، مانوس بوده ام... هر صبح، فرصت تماشایش برایم مهیا می شد.. چه روزگاری بود..
هر طلوعی، با طلوع دیگر متفاوت بود..
هر طلوعی، رنگ خودش را داشت..
بی شک، خورشید فردا هم، طلوع دیگری دارد... با هزار رنگ متفاوت خود... طلوع هزار رنگ افلاکی، بر سر دنیای هزار رنگِ خاکی..
خیلی تفاوت دارند رنگ های نوری و رنگ های چاپی.. همه این را می دانند...
رنگ های نوری، شفافیت و خلوص ویژه خود را دارند که دست بشر به تولیدش نمی رسد..
اما رنگ های چاپی، کدر و چرک و خسته اند... مثل رنگ هایی که به دنیایمان می زنیم.. دنیای هزار رنگِ خاکستری...
***
فردا، طلوع خورشید چه تماشایی خواهد بود..
شاید هر روز یک خورشیدِ دیگر طلوع می کند..
همه خورشیدند با همان طلوع و همان غروب اما هر طلوعی و هر غروبی مختص یک خورشید است...
مثلا ظهر عاشورا، به روایتی، دو خورشید در آسمان دیده شده، شاید هم هفتاد و دو خورشید بودند که نور هفتاد خورشید، تحت الشعاء آن دو خورشید، به چشم نیامده...
کسی چه می داند؟!
اما به نظرم فردا، همه خورشید ها یک جا طلوع خواهند کرد:
چون که صد آید، نود هم پیش ماست...
نیمه شعبان، خیلی شادی دارد، خیلی شعف برانگیز است اما، بی اغراق یک غمی هم دارد..
غیر از غم های رایج..
یک غمی از جنس اشتیاق...
یک غمی از جنس محبت، از جنس...
از جنس مشتاقی و مهجوری:
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، پایان شکیبایی..
***
یعنی یک وقت کسی را خیلی دوست داری، خیلی خاطرش عزیز است، دوریش برایت فوق العاده سخت است... غم دوریش بوی غربت می دهد.. بوی بی کسی.. اما همین که نگاهت به نگاهش پیوند می خورد، هرچه بر سرت آمده، یک جا از خاطرت رخت بر می بندد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم؟ چو بیایی، غمم از دل برود...
اما یک زمانی هم هست کسی را خیلی دوست داری، نه که خیلی، بی اندازه دوست داری، اصلا خاک و گِلت را به شبنم مِهرش آغشته اند.. یعنی اصلا وجودت به وجودش گره خورده است.. این غیر از محبت های دیگر است.. دوریش برایت نه فوق العاده که فوق فوق فوق همه ی عادت ها، سخت است..
غم دوریش بوی غربت می دهد.. بوی تنهایی... بی کسی... بوی ثانیه هایی که دستت از همه جا کوتاه است.. بوی زخمی که هیچ مرحمی التهابش را کم نمی کند..
هرکجا نگاهت پر می کشد، در پی نگاه آشنای او می گردد... هر کس را می بینی، وجودش را زیر و رو می کنی تا نشانی از محبوبت بیابی.. به هر جا می رسی، یک طور دیگری نفس می کشی.. شاید زمانی عطر نفسش آنجا پیچیده باشد.. کسی چه می داند؟!
خیالت، لحظه به لحظه، هنگامه ی دیدار را ورق می زند... به امید روزی که نگاهت به نگاهش پیوند بخورد، شاید ...
اما دستت کوتاه است..
در اشتیاقش می سوزی... اما دستت کوتاه است... دستت به دامانش نمی رسد..
نه نشان از کویش داری که:
پای سگ بوسید مجنون، خلق گفتند: آن چه بود؟!
گفت: این سگ، گاهگاهی کوی لیلی رفته بود...
نه نشان از رویش:
روی نگار در نظرم جلوه می نمود،
وز دور، بوسه بر رخ مهتاب می زدم...
این چنین است که از دست بخواهد شد، پایان شکیبایی...
***
اصلا گیرم که نشان کویش را هم داشتم.. با کدام آبرو؟!
دانستم که دنیا محضر خداست و او چشم بینای خدا و گوش شنوای خداست...
دانستم که دیدگان من است که گنجایش حضورش را ندارد.. این منم که ازو غایبم..
او همیشه حاضر است..
این منم که او را نمی بینم... صدایش را نمی شنوم... او همیشه مرا می بیند، صدایم را می شنود...
دانستم و جسورانه در محضرش، خود را به انواع گناهان آلودم!
شرمنده ام.. دستم خالی است.. وجودم خاکی است.. چه کنم؟
اگر شرمندگیم مرا از در این خانه بازدارد، به کدام خانه و کدام صاحب خانه ی دیگر پناه ببرم؟
گر بَرکَنَم دل از تو و بردارم از تو مِهر
این مِهر بر که افکنم؟ این دل، کجا بَرَم؟
***
نه که بر لحظه هایم، نام انتظار بگذارم... نه که مِهرش به دست من در دلم ریشه دوانده باشد... نه که به طمعی، در پی اش باشم:
من آب زندگانی از لعل تو نخواهم،
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت...
***
قرار نبود عیدانه نیمه شعبانم، غم انگیز باشد...
اما حقیقتا تمام این اشتیاق به غمی آغشته است که از آن گریزی هم نیست؛
غمی از جنس مهجوری...
***
ای پادشاه خوبان، تن ها فدای جانت،
سرهای تاج داران، بر خاک آستانت؛
رفتی و بر لب آمد، جانم ز تلخ کامی،
بازآی تا ببوسم لعل شکر فشانت؛
گر دست گیری ای دوست، از پافتادگان را،
دریاب تا نمردند، از هجــــــــــر خستگانت...
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 88
کل بازدیدها: 585446